کیارادکیاراد، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

کیاراد تپلی

آغاز 12ماهگی

سلام متاسفانه آغاز ١٢ ماهگی من با مریضی همراه بود .من که توی این ١١ ماه طعم همه چیز را چشیده بودم بالاخره واسه اولین بار طعم سرما را هم امتحان کردم .خیلی خیلی بد بود ،باعث شد من از ساعت ٧ صبح تا ٧ شب فقط جیغ بکشم.کسی نمیدونست من چم شده حتی دکترم که از صدای من عاصی شده بود گفت ازش سونو بگیرید که سونو هم چیزی رو نشون نداد و من با کلی دارو به خونه برگشتم اما حتی یک سی سی دارو هم نتونستم بخورم ،همینکه بهم میدادن حالم بد می شد .روز خیلی سختی بود اما شبش یک کم آرومتر شدم.و تازه فهمیدم توی این دنیا چیزهای بد هم وجود داره .....          قبل از مریضی تپل و خوشتیپ     ...
3 دی 1390

حضور کیاراد در مراسم شیرخوارگان حسینی

این اولین بار بود که رفتم و حضور پر رنگی هم داشتم آخه چندین مرتبه گریه کردم و همه متوجه حضور من شدند.اما نمیدونم چرا وقتی من گریه می کردم همه سعی داشتند آرومم کنند ،اما خودشون که گریه می کردن کسی چیزی نمی گفت ،حتی مداح  هم چند باری  گفت گریه کنید، گریه کنید؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! امیدوارم روزی من هم لذت گریه کردن برای امام حسین را با تمام وجود درک کنم.     ...
11 آذر 1390

316روزگی کیاراد

  سلام یک سلام مخصوص به همه کسانی که از من دورند ودلشون هم واسه من یه ذره شده. خاله هانی جون،عمه های عزیز م زهرا ،زینب ،زهره ، سینا پسرخاله خوشتیپم، آرین جون ،غزل عزیزم ،سعادجون و علیرضا جون دل من هم برای شما تنگ شده.این عکسای ٣١٦ روزگی من هستند ،البته تغییر زیادی نکردم فقط اینکه وقتی غذا می خورم میگم به به ،از روی کتاب اعداد دو و سه رو میخونم ،وقتی بهم میگن کنترل رو بیار یا در رو ببند یا گربه ات رو بیار من هم واسشون میارم.بقیه چیزها را هم متوجه میشم اما انجام نمیدم!!!!!    بابایی اجازه هست گل بچینم؟ نه من چشمامو بستم وگلهارو چیدم  گفتم شاید اینطوری کسی متوجه نشه!!!!...
11 آذر 1390

تولد عمه های عزیزم مبارک

                               زهرا و زینب عزیز تولدتون مبارک .دلم واستون یه ذره شده  .دوستتون دارم . بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس.                         ببخشید یه ذره دیر شد آخه از صب تا شب بغل این و اون هستم اصلا فرصت نمیکنم به وبلاگم سری بزنم. ...
4 آذر 1390

بازیهای فکری کیاراد

سلام این ماجرا که می خوام واستون بنویسم مربوط به ٥ ماهگیم هستش.والدین عزیز من طبق مطالعات و تحقیقاتی که از جاهای مختلف کسب کرده بودن تصمیم گرفتن برای من اسباب بازیهایی بخرند که به شکوفایی ذهن من کمک کنه.برای همین کل شهر رو جستجو کردن و تا سن ٣ سالگی هر بازی فکری که توی بازار بود خریدند.دستشون درد نکنه اما من چطور الان روبیک درست کنم !!!!!!    با وجود اینهمه بازی فکری اما از جلد دوربین خوشم میادش       جنگا،شطرنج،پنتابال،تخته      مکعب هوش کوچک و بزرگ     کارت آموزشی و جورچین آهنربایی     تخته و چکش     ...
4 آذر 1390

آغاز 11 ماهگی

ده ماهگیم رو هم پشت سر گذاشتم فقط ٢ماه تا جشن تولد یکسالگیم باقی مونده .الان به راحتی میتونید با من صحبت کنید چون همه کارهای روزمره را متوجه میشم اما خیلی کم پیش میاد که شما کاری از من بخواهید و من هم انجامش بدم!وقتی بهم میگید به وسایل دست نزنم گریه میکنم چون اصلا توقع ندارم کلمه نه رو بشنوم .از ماشین سواری در صورتی که خودم پشت رل باشم وفرمون رو بچرخونم و راهنما بزنم خوشم میاد .    آخرین روز ١٠ ماهگی در کنار آقایان سپهر و فرزان                        آغاز ١١ ماهگی ...
24 آبان 1390

تراژدی کوتاه کردن موهای من

حتی از یادآوریش هم بغضم می گیره. دو ماهی میشد که صحبت از کوتاه کردن موهای من بود .چون چقد کوتاه شدن موهام واسشون مهم بود(من با موی بلند خوشتیپ تر هستم )یکی می گفت از یک آرایشگر خوب دعوت میکنیم تا بیاد توی خونه،اون یکی میگفت بهتره بریم دبی تا هنری(آرایشگر معروف اون ور آبی )موهای کیاراد رو کوتاه کنه ،بابایی هم میگفت اگر با ماشین ٣٢ بزنیم بهتره. خلاصه اینکه یک شب که خونه عمو رضا مهمان بودیم به پیشنهاد عمه زهره موهای من توسط بابایی کوتاه شد ،من از شدت گریه ای که می کردم نفهمیدم چی شد .اما وقتی ساعت ده شب منو اورژانسی به خونه یک آرایشگر بردن متوجه دسته گل بابام شدم و فهمیدم که تا مدتها نمی تونم واسه حفظ آبرو پیش بقیه نی نی ها ،از خونه بیرون بیام...
21 آبان 1390