خاطرات گذشته
من مجبورم همه این چند ماهی رو که نوشتن بلد نبودم خاطراتشونو بنویسم .امیدوارم خسته نشید.
من جدیدا دلم می خواد به دستام نگاه کنم و پاهام رو هم با دست بگیرم .شما بگید این مگه کار مهمیه که مامانم به همه فامیل زنگ زد و کلی در مورد این کار من باهاشون حرف زد .آبروی منو جلوی همه فامیل برد آخه من کلی جولوشون ادعا می کردم و سرم رو بالا می گرفتم اما حالا وقتی میان خونمون مامانم هی ۱۰۰ بار بهم میگه پسرم پاتو بالا بگیر ...منو حتی تو خواب مجبور به این کارا میکنه منم واسه اینکه مامانم جلوی درو همسایه ناراحت نشه پامو بلند می کنم.سه روز پیش منو واسه اولین بار بردن پارک خودشون بیشتر از من خوشحال بودن انگار چه کار مهمی می خوان کنن ما رفتیم تو پارک با کلی تجهیزات ومامانو بابام تا جایی که دوربین شارژ داشت ازم عکس گرفتن منم جلوی بقیه بچه ها فقط حرص می خوردم آخه تو این دوره زمونه که همه می رن فضا مگه رفتن به یه پارک در پیت اینهمه مهمه!!!!!!! بعد از پارک هم مامان گفت بریم خونه زری جون تا من عکسای کیاراد رو نشونشون بدم. زری جون دختر خالمه چون منو زیاد دوست داره از مامانم خواسته که اجازه بده خواهرم باشه .حالا زری جون منو داداش صدا می کنه.چند وقت پیش واسم ده تا کتاب داستان خرید خودشم چند تا از داستاناشو واسم خوند.اما مامانم هر وقت که خونده من نفهمیدم اخر داستان چی شده وسطاش رو هم که اصلا نمی خونه .بعضی وقتام فقط عکس نشونم می ده من که آخرش از دست این کارای مامانم دق می کنم.یادم رفت بگم داستان پارک رفتن منو به هانیه جونم خبر داد خاله هانی دانشجو هست هر وقت میاد کلی لباس برام میاره دستش درد نکنه.
این عکس سه ماهگیمه اینم عکس اولین روزی که پارک رفتم